ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

یه تحول کوچولو

زودتر از دانشگاه برمیگردم که تا میتونم از اثاثیه جمع کنم. روی میز غذاخوری و دیگه مثل قبل هر روز دستمال نمیکشم. سه چهارروزی هست حالش و نپرسیدم و حسابی خاک گرفته. همه چی درهم شده. شروع میکنم به جمع کردن. کارتن ها رو یکی یکی باز میکنم. کفش یه تیکه کارتن دیگه میذارم که موقع حمل باز نشه . دونه دونه شکستنی هارو با روزنامه میپیچم. قبل از بستن در کارتن با لباس کهنه روی ظرفها رو میپوشونم که بهشون فشار نیاد. با ماژیک روی هر کارتن مینویسم چی داخلشه. نوبت به تابلوها میرسه. بیشترشون و بعد از ازدواج خریدم. تابلوی گلدوزی رو از کنار خیابون خریده بودم. سرامیک خاتون و تابلوی قلم زنی مال اصفهانه. صورتک زن مال ماسوله ست.... به دیوارهای خالی که نگاه میک...
28 مهر 1392

اینارو من می فهمم

دوباره بی خوابی، دوباره ترافیک، دوباره کلاچ و ترمز و آخرشم مطب. ساعت 8 صبح وقت داشتم ولی نزدیک 11 بود که موفق شدم دکتر و ببینم. وقتی مجبوری اینجا چند ساعت منتظر بمونی یقین پیدا میکنی که نازایی گناه نیست . هم یه خانم چادری ممکنه درگیرش بشه هم یکی مثل من. هم تهرانی هم شهرستانی. هم چاق هم لاغر. یه وقتهایی خانمهایی هم هستن که ظاهرا مشکلی ندارن و به قول خودشون اومدن فقط برای محکم کاری یا نشون دادن آزمایش. بعد که پرونده سنگین توی دستت رو میبینن شروع میکنن به سوال پرسیدن و با هر سوالشون نگاهشون سنگین تر میشه. اینجا یه اتاق انتظار کوچیک داره که یه درش به راهرو باز میشه، یه درش به مطب دکتر و یه درش هم به بخش IVF. آقایونی که از اتاق نمو...
23 مهر 1392

توهم

میدون توحید از اتوبوس پیاده میشم و تا خ کارگر و پیاده میرم. لپ تاپی که بخاطر کنفرانس امروز بردم دانشگاه روی دوشم سنگینی میکنه. اگه از یه چیز این لپ تاپ راضی نباشم اونم وزنشه. وقتی میرسم خیابون کارگر دیگه تحمل راه رفتن و ندارم. سنگینی کوله م به کمرم فشار آورده. تو خیابون نصرت یه کلینیک نازایی جدید توجهم و به خودش جلب میکنه. کلینیک نازایی سارا . چقدر تعداد نازاها یا  به قول دکترا نابارورا زیاد شده. اینطوری که داره پیش میره فکر کنم به زودی تعداد این مراکز با تعداد مساجد محل برابری میکنه. سوار تاکسی میشم تا برسم آزمایشگاه. خیلی خلوته. چهارتا دختر با مانتوی سفید کارشون تموم شده و دور هم پسته میخورن. به دماغ عمل کرده یکیشون نگاه میکنم...
21 مهر 1392

مهر پر مهر

خدایا شکرت. این هفته 6تا از دوستان مامان شدن؛ شیرین، هانیه، گیسو، هانیه (مامان نخود)، یاسی و نسیم جون. به همه شون از صمیم قلب تبریک میگم.   انشااله تا آخر این ماه قشنگ همه از انتظار بیان بیرون.    
15 مهر 1392

تورو خدا مردم آزاری ممنوع...

میگن به جز محبت هرچیزی رو قسمت کنی کم میشه. اگه از دردات پیش دوستت حرف بزنی سبک میشی. غصه ت کمتر میشه. حرفهاکمتر رو دلت سنگینی میکنن.    خیلی از ماها؛ فرقی نمیکنه مشکل دار یا سالم، این وبلاگ ها رو راه میندازیم تا حرفهای نگفته ای که روی دلمون سنگینی میکنه رو بزنیم. تا دوستهای گلی مثل شما بیان بخونن و با نظراتشون دلگرممون کنن، راهنمایی مون کنن و بهمون این حس و بدن که تنها نیستیم. درسته همه خانواده و فامیل و دوستهای نزدیک داریم ولی میدونید که یه سری حرفها رو نمیتونی حتی به نزدیکترین هات بگی. اگه نگی دلت میترکه اگه بگی پشیمون میشی که چرا خودت و کردی سوژه ی محافل. برای همین این محیط و انتخاب میکنیم.    ولی کاش هم...
10 مهر 1392

مهمونی

شب 16م هم به پایان رسید و امشب آخرین دونه ی قرصمو خوردم. به امید خدا از فردا صبح دکاپپتیل شروع میشه. انشااله اینم به خیر بگذره.   امشب مهمون داشتم. سه تا دایی بزرگهام اومده بودن خونه ی من عید دیدنی. من هم که نفسم به نفس داییام بنده. البته چون از دیروز سرگیجه داشتم نشد تدارک آنچنانی ببینم ولی عکس چند تا از چیزهایی که آماده کردم و میذارم. خدارو شکر مزه شون خوب بود. اینم از غذای من و تزئیناتش. هر کس هم که دوست نداشته باشه پسردایی هفت سالم عاشق غذاهای منه. خخخخخخخخخخخخخ حتی قراره بخاطر دست پختم طلاق منو بگیره و خودش از من نگهداری کنه. عزیزززززززززززم          متاسفم که مجبور شدم عکسها رو پاک ک...
10 مهر 1392

خرید گلدون

امروز با خاله و دوستش رفتیم بازار گل. به خونمون نزدیکه ولی تا حالا نرفته بودم. یه گلدون بزرگ و دو تا گلدون کوچیک گرفتم. خیلیییییییییییییییییییی خوشگلن. انگار از لحظه ای که اومدن تو خونه هوای خونه کلی عوض شده.   اینم عکس گلهای خوشگلممممممممممممممممم       بنا بر دلایل امنیتی عکسها رو پاک کردم     خدایا دل همه عزیزانمو مثل این گلدونا همیشه سبز سبز نگه دار. آمین! ...
10 مهر 1392

تجربه تلخ یک همکار

گفته بودم که همکارم نینی شو از دست داده بود. اینطور که میگفت در شروع بارداری آزمایش خونش مثبت شده بود ولی هرچی بی بی چک میزده منفی میشده. پهلوی چپش هم دائما درد میکرده ولی دکترش به این نشونه ها توجهی نمیکنه. وقتی اکو میکردن صدای قلب بچه شنیده میشده و دکتر با اعتنا به همین میگفته مشکلی نیست. تا اینکه توی دوماهگی میره برای سونوگرافی و میگن داخل رحمت خالیه و باید خیلی اورژانسی سقط کنی چون بچه خارج از رحم تشکیل شده و خطرناکه. این بنده خدا هم میره بیمارستان شریعتی و بماند چقدر از رفتار پرسنل اونجا شاکی بوده، دکتر موقع عمل فقط بخاطر اینکه ایشون 35 سالشه فرض و بر این میذاره که یه بچه داره و زحمت خالی کردن لوله رو به خودش نمیده و کلا لوله ف...
8 مهر 1392

شروع پاییز

آواز کلاغ دلنشین است قار و قارش بوی پاییز میدهد پاییز باد و باران فصل رنگهای زرد و قهوه ای،فصل زمینی مزین به قالی برگ روزهایی که یادآور خاطرات تلخ و شیرین است همچون کارامل درختان چه سخاوتمندانه ردای خود به سردی زمین می بخشند و رفتگران چه سنگدلانه جارو میزنند پنجه های سجده بر خاک زده ی چنار را.   مهر با تولد برادرم آغاز میشه. پاییز و خیلی دوست دارم. اینا رو دیروز تو کلاس دستور برای این فصل نوشتم. پنجره باز بود و باد و خش خش برگها دل آدم و میبرد بیرون. روز پرکاری داشتم. صبح زود و بعد از ظهر باید سرکلاس حاضر میشدم. سه ساعت فاصله بین دو کلاس رو یه سر رفتم اداره و برگشتم. دلم برای همکارها تنگ شده بو...
4 مهر 1392

شاید وجودی در وجودم باشد

طراوت دخترانه ام در این دوسال رنگ زنانگی به خود گرفت. حال این زنانگی گام در راهی نهاده است که فرجامش آویختن گوهر مادرانگیست. صراط را تا نیمه آمدم. از آمیختن وجودی در وجودم هفت روز گذشت.  ده شب دیگر را به صبح خواهم رساند تا نظاره گر حیاتی در درونم باشم. بمانید و جان بگیرید. بمانید و جان ببخشید.   ...
22 ارديبهشت 1392
1